تابلویی در برابر است با نقش مردی سر فرو افکنده که ندامت همه آدمیت را بر شانه میبرد: «حُر». کتابی و شمشیری برهنه. گویی درختی است با شاخههای فرو افتاده یا صلیبی است که رنج مسیح، گناه انسان و ندامت او را بر دوش میکشد. کتاب دل این مرد را اکنون باید خواند؛ لوحی ناگشوده که اینک از پس چهارده قرن با ما سخن میگوید، اگرچه خموشانه که همدلی از همزبانی خوشتر است. از ابر چشمان فروافتادهاش باران میگرید و تند میبارد، به بهانه تمام سرگشتگی انسان، - و چه خاموش میرندگان جاودانه را فریاد میزند. آنچه از خاکستر ما زبانه میگیرد، شرمی است که نای جنون «حُر» آن را شکوه میکند. در پایین افق، در تیره ـ روشن سرزمینی که دو خورشید را به یکباره شهادت داده، صحرایی است که از آب در آن نشانی نیست. مردی فروشکسته با دستانی گشاده که جهانی در میان بازوانش گم میشود، با نیامی تُهی از تیغ، زانو میزند و امام را به استغاثه میخواند تا مرکز وجود گمشده خویش را در او بیابد. اینک بر فراز افق سوارانی از تیرگی، با شمشیرهای آخته، در سایههای سرگشته و از راه بدرافتاده قلم و رنگ، بیآنکه بدانند کیستند و سر در پی که دارند، به نظاره ایستادهاند؛ متحیر و سرگردان. زمین آتشی است دلمرده، به رنگ زرد گلگونه، شکسته و خسته. بوی خون میآید و نسیمی نمیوزد، گویی در زیر خاک تفته، جویباری از خون جاری است «حُر» در حالتی از ندامت جاودانی رها شده است، با شمشیری که انتظار میکشد.
انتظار دستانی تا برای یاری امام او را در مشت بفشارد. برای او جهان همه بیگانه است و چشمها ابراهای سترون بیبارش. به یاد میآورد که باران میگرید و تند میبارد، و زمین خشک است، همچون لبان تفتیده از تشنگی و چشمانی که گریستن نمیدانند. دریغا نگاهی که سایههای خونرنگ را بر خاک دیده است پیش از آن که باران آنها را بشوید. «حُر» با همه خاموشی بیقرار است. کوهی است با آتشفشانی در دل. بیتاب سایه امام که بر سر او افتد تا چون درختی بهارانه، یکباره سبز شود و برگهای تازه بر او بروید... جوان جوان. خاک بوی باغ میگیرد، بوی باران و دست امام به نوازش بر سر و موی حر میگردد..
«حُر» اینک کودکی است که به شوق دستان نوازشگر و خنکای سایه امام، سر راست میکند. دلش ماهی کوچکی است؛ قرمز و تنها. در هوا جز پر نیست، پرندگان رفتهاند. «حُر» در چشمان امام مینگرد. خورشید در چشمه چشمانش میغلطد و او بازیگوشانه دلش را در آب رها میکند تا در روشنایی سایههای مواج بلغزد، این حُر اکنون نه همان مرد است که قامت فراز کرد و با سپاهی راه بر امام بست. او کودکی است، سخت بیقرار که نسیم نور امام بر جانش وزیده است، مبهوت رویای شیرینی که چون رشته ای از مروارید برگردنش فرو میغلطد، دانه، دانه، دانه. لحظهای بعد حُر فرو میافتد و دانههای مروارید بر خاک پراکنده میشوند. اکنون نهالهای نازک بسیاری از خاک رُسته است. اما سپاهی که تا لحظاتی پیش، بر آن فرمان میراند، هنوز بر افق ایستاده است، با شمشیرهای آخته. زمین ابری است سرگردان. باران میگرید و تند میبارد. و باغ وجود آدمی بوستانی است سوخته. در افق، آنجا که خورشید فرو مینشیند، سایههای سیاه به کمین ایستادهاند. اینک وقت توبهایست دوباره، و هنرمندی که متذکر این عهد میشود، همان نقاشی است که کودک وجودش دانههای مروارید را یافته است؛ رنگ میافشاند و نقش میگشاید، تا توبه آدمی را بازنماید. مرگ در همین نزدیکی است، پشت آستانه چشم و در میان دستانمان. سایهای است ناپیدا نشانه و در سرزمینی که یک خورشید دارد، همواره با ماست، بیآنکه لحظهای فراموشمان کند.
در رگهایمان چون خون زندگی جاریست و همان هواست که هر نفس در او شناوریم؛ دانهای است که در صدف روزگار از باران زندگی میزاید و با ما زنده میشود. حُر، هم مرگ است و هم زندگی است. این اثر تحفهای است با پیامی که میگوید دست بگشایید تا در کفتان مرواریدی بگذارم که معنای حیات را چون غزلی بر شما آشکار کند و اگر مرگ نه همان حیات جاوید است، امروز حُر در میان ما چه میکند؟ حُرِ چلیپا معاصر ماست، هم عصر همه آدمها؛ همان گونه که آدم میکلآنژ. این هر دو از یک خمیرهاند، اما هر یک بخشی از معنای آدمی را تفسیر میکنند. آدم میکل آنژ میداند که شیطان عهد کرده است تا در کمینش بنشیند. راه سعادت در نظر او بسته است. در نزد او، آدمی موجود بیسرانجامی است که در برهوت زمین تنها خواهد ماند. خاصه در عصری که غرور آدمی زادگان، رحمت خداوند را انکار میکند و نور وجود را در کنار خود نمیبیند. هم از این روست اگر هیچ اشتیاقی در او دیده نمیشود و از دستانش میل به موهبت الهی نمیتراود. در عصر میکل آنژ، آدمی خود را مدار هستی میپنداشت، آنچنان که خداوند را نیز جز در پیکر آدمی تصویر نمیکرد. میکل آنژ، واقعیت روزگار خویش را به نمایش میگذارد. واقعیتی که روزگار سرگشته امروز همچنان بر آن مدار میگردد. تلخی همین روزگار است که برق از چشمان آدم میکل آنژ زدوده و شوق لمس سرانگشت عشق الهی را در او کشته است. آدم بر سقف سیستین - که تمثیلی است از گنبد آسمان - به اکراه، دست میگشاید.
او نعره شیطان را شنیده است و نمیخواهد مهرهای باشد، در دست آن مطرود و یا جان یافتهی تصوری باشد که فرشتگان از او دارند. آیا موجودی را خلق خواهی کرد، تا در جهان خونریزی و فساد به راه بیندازد؟ و خداوند گفته بود: من چیزی را میدانم که شما نمیدانید و آدم هنوز آن چيز را نمیداند. نمیداند که خداوند در او گوهری نهاده است که شیطان را از آن بهرهای نیست. گوهری که حُر در همه عصر، با آن زاده خواهد شد و با آن به سوی خدا باز خواهد گشت. در زیر سقف سیستین، آدم گویی بر صخرههای رنج خویش تکیه زده است. طراحی اندام مقعر او در انحنای حرکت محدب پیکرهای که نقاش، خداوند را بدان مجسم کرده است، تکامل مییابد، جلوه معشوق درصدد است تا هاله اندوهی که همه جان آدم را گرفته است بزداید، اما دریغ که آدم میکل آنژ به رنج خویش بیش از بشارت الهی باور یافته است؛ نه چشمانش قادر است بارقه خدایی را دریابد و نه دستانش گشوده میشود تا مقام بهشتی خود را بازستاند. فضای تهی میان خداوند و آدم، گویی فاصله ایست که هیچگاه پر نخواهد شد و فراقی است که وصلی را در پی نخواهد داشت، هرچند لحظه خلقت است و آدم هنوز به گناه آلوده نشده است. در همین خلاء است که طنینی میپیچد: دستت را به من بده تا چیزی به تو بیاموزم که عن قريب بدان نیازمند خواهی شد. وقتی که شیطان تو را بفریبد جز به آنچه تو را خواهم آموخت ایمن نتوانی شد. اکنون حیات را به تو مینمایانم و فرزندانی از تو را که حیات خویش را، جز برای رهیدن از سیاره رنجی که اینک بر صخرههای آن تکیه زدی نمیخواهند.... دستت را به من بده، پیش از آنکه با جماد این صخره یکسان شوی. چشم باز کن تا خورشید در تو بتابد... اینک آفتابی در تو خواهد رویید تا در هنگامه میان حق و باطل تو را به راستی بشارت دهد و نگاهت را شفافیتی فراگیرد که نور حق را دریابی، آن هنگام که ناسپاسی، دلها را تیره کند و چشم را از دیدن چراغ هدایت غافل سازد، اگرچه دو خورشید بر زمین بتابد. "حُر"، همان "آدم" است که مقام توبه را یافته و بر علیه جهان بیگانه شده و ارزشهای بیارزشش، قیام کرده است تا آدمی را، در عرصه شيطان زدگان به مقام شاعرانه خویش متذکر شود. میان او و خداوند به قدر پرهیبی فاصله نیست. آنچنان که از رگهای گردن به او نزدیکتر است. زمین سرد خواهد شد، اگر همچنان از آفتاب گریزان باشد اما گوهری در اوست که جان شاعرانه را از آن بهرهای هست. هنرمند در این زمان، شاعر تنهایی است، چونان شبانی گم کرده ره. اگر "حُر" را بسراید، همه انسان را سروده است. دریغ که او خود نیز گمگشته ایست سرگردان، با ستاره اشراقی در دل، که چون کودکان گریان، راه بیرون شدن از ابر را نمیداند. جهان او در زیر سقفهای سیستین معنا گرفته است؛ جهان رنجهای بیروزن و فاصلههای خاموش. و چه میشد اگر همچنان حُر ، هنر ایران با جهانی به وسعت آسمان، در دشتی از آینهها و خورشیدها دوباره متولد میشد؟
زنده یاد عبدالمجید حسینیراد