یوریک کریممسیحی، نویسنده و عکاس و منتقد هنری، در سال ۱۳۴۳ در تهران متولد شد.کریممسیحی در اسفند ۱۳۹۳ گواهینامه درجۀ دو (معادل کارشناسی ارشد) از شورای عالی انقلاب فرهنگی گرفت. او در حوزههای گوناگون هنری از جمله داستاننویسی، عکاسی و طراحی گرافیک فعالیت کرده و صاحب آثاری است. طبقۀ همکف، نَفَسِ عمیق، صد میدان از جمله آثار داستانی کریممسیحی است و کتابهای شب سپيده میزند، در جهت عکس، عکس و دیدن عکس، نگاهم کن! خیالم کن! و اول شخص مفرد مجموعه جستارهای اوست.
یویریک حکایتی درباره یک عکس دارد که در کتاب اول شخص مفرد چاپ شده است:
"... زنگ زدم اداره و مرخصی گرفتم و رفتم کلانتری برای شکایت. چه صفی! لااقل بیست نفر ایستاده بودند
برای مرحلهی اولِ شکایت. رفتم نفرِ آخر وایسادم که شاید تا دو ساعت دیگه نوبت به من برسه.
چیزی نگذشت که یکی اومد پشت سرم واستاد. نگاش که کردم قیافهاش خیلی زار بود و بدبختی و بیدستوپایی از سر و کولش میبارید. تا نوبتم برسه کاری که نداشتم، سرِ حرف را با طرف باز کردم که «چی شده آقا جان؟» انگار منتظر سوال من بود که با بغض گفت «بچههام گم شدهان!» بعد عکس دو تا بچهشو از کیف پولش در آورد و نشونم داد. یخ کردم از شنیدن حرفش!
مرد بیچاره!
یهو نمیدونم چرا اینریختی شدم که یه هوا صدام را بالا بُردم که «آقا جان بچههات گُم شدهان اومدی تهِ صف وایسادی که چی؟! بیا برو جلو! تو که نباید صف وایسی!» بعد به جلوییها اشاره کردم که «آقایون اجازه بدین این آقا بره جلو، موردش اورژانسیه!» گفتند جریان چیه؟ گفتم «دو تا بچهاش گُم شدهان!» نفرِ قبل از من گفت «خب، بچهی منم گُم شده و واسهی همین اینجام!» جلوییِ اون هم گفت بچهاش گُم شده، یعنی بچههاش. و عکس دو تا بچهشو نشون داد. تا دومی این را گفت یهو همهی بیست نفر برگشتند، هر کدوم عکس یکی و دو تا و سه تا بچه توی دستشون، که بچههاشون گُم شدهاند.
خواب میدیدم؟! لابهلای عکس نشون دادنِ جلوییها چند نفر هم به تهِ صف اضافه شدند، که اونها هم بچه گُم کرده بودند. من را میگید؟! هم از دلیل اومدنم خیلی خجالت کشیدم و هم یاد بچههای خودم افتادم که حالا توی خانهاند و جاشون اَمنه.
واقعن جاشون اَمنه؟! معطل نکردم و جَلدی ماشین گرفتم و تاختم سمتِ خانه. تا رسیدم و کلید انداختم و رفتم تو که دیدم زنم داره میزنه توی سرش که بچهها گُم شدهان! چه بلایی اومده بود؟! به زنم گفتم «حالا چیکار کنم؟» توی همون زاری کردنش گفت «برو کلانتری! برو پیش پلیس! برو بگو چی شده!» راست میگفت. تا برسم به کلانتری صفه شده بود پنج برابر. رفتم تهِ صف ایستادم و هنوز دو دقیقه نگذشته بود که جلوییِ من برگشت و یه نگاه ضایعی به من کرد و گفت «چی شده آقا جان؟» بغضم گرفت و با بغض گفتم بچههام گُم شدهان. بعد عکس دو تا بچهام را از کیف پولم در آوردم و نشونش دادم. طرف همچین مات نگام کرد و بعد بیمقدمه صداش را بُرد بالا و گفت «آقا جان بچههات گُم شدهان اومدی تهِ صف وایسادی که چی؟! بیا برو جلو! تو که نباید صف وایسی!»