«شمایل انسانی خیره به آسمان که به جای قلب، شعله شمعی در سینهاش میسوزد.» این شاید سادهترین توصیف از مشهورترین تندیسِ این روزهای حوزهی هنری باشد. تندیسی که به عنوان نماد «هفته هنر انقلاب» شناخته میشود، یکی از آثار موجود در گنجینه هنرهای تجسمی حوزه هنری است که در اوایل دهه هشتاد ساخته شده و ده سال پس از آن، با سلیقهی ستاد برگزاری هفتهی هنر انقلاب، به عنوان نماد این رویداد انتخاب شده است. حالا هفت-هشت سالی میشود که تصویر این مجسمهی سهل و ممتنع، در رسانهها بازنشر شده و هرسال یکی از هنرمندان ایرانی که مفتخر به عنوان «چهره سال هنر انقلاب» میشود، آن را با افتخار در دست میگیرد. در این سالها اما کمترکسی سراغ داستانِ این تندیس رفته و از زبان خالقش، ماجرای شکلگیری آن را مرور کرده. ما برای این شمارهی «دیدینو» و به بهانه برگزاری هشتمین دوره هفته هنر انقلاب، داستانِ این مجسمه را از زبان سازندهاش مرور کردیم. از زبان استاد «علی اصغر یوزباشی».
به گزارش سایت مجله هنرهای تجسمی به نقل از روابطعمومی حوزه هنری، قرارمان برای ساعت چهارونیم عصر یک روز رمضانی است در «موقعیت شهید آوینی»؛ همان راهروی باریکِ پشتِ سالن جلسات صفارزاده که از نگاهِ مهمانان و مراجعان حوزه دور است اما یکی از غنیترین و متراکمترین بخشهای حوزه به شمار میرود. موقعیت شهید آوینی تقریباً هیچ روزی را بدون میزبانی از یک هنرمند شناختهشده شب نمیکند. بسیاری از پیشکسوتان حوزه، در این راهروی باریک روزگار میگذرانند و اتاقهای موقعیت شهید آوینی میزبان فعالیتهای آنهاست. از جمله استاد حبیب احمدزاده و آقای شریفی، مسئول اسبق واحد هنرهای تجسمی حوزه. آخرین اتاقِ سمتِ چپِ راهرو هم محل قرار ما با استاد یوزباشی است. چهره استاد تقریباً همانچیزی است که از یک هنرمند پیشکسوت انتظار داریم؛ ترکیبِ محاسنِ یکدست و موی بلندِ سفید و صورتی که نشانههای سالخوردگی کمکم در آن پیدا میشود اما پرنشاط است.
از کارمندی تا هنرمندی
گفتگو را با پرسیدن یک سوالِ تقریباً کلیشهای اما ضروری شروع میکنیم و از استاد میخواهیم داستان خلق این تندیس را تعریف کنند. پاسخ استاد غافلگیرکننده است: «این تندیس را زمانی ساختم که اصلاً هنرمند به حساب نمیآمدم! من از سال ۶۰ تا ۷۲ مسئول کتابخانه حوزه بودم. یادم هست آقامرتضی که شهید شد ما سه روز جلوی کتابخانه را بستیم، یک دکوری زدیم و مراسمی به نام «شبی با مرتضی» برگزار کردیم. بعد از آن مراسم، مسئولان وقت حوزه عذر من را از کتابخانه خواستند. حدود سه ماه هیچ کار مشخصی در حوزه نداشتم تا اینکه مرحوم آقای ابوالفضل عالی ما را به واحد مجسمهسازی آوردند. آنجا هم مسئول کارهای اداری شدم و بعد کمکم خودم شروع به کار کردم. چند سال بعد آقای شریفی مسئول کارگاه شدند. تا آن موقع کمی مجسمهسازی کردهبودم. ایشان به عنوان مدیر احساس کردند نیروی زیر دستشان بیش از یک کارمند اداری توانایی دارد، پس میدان را برایم باز کردند و همراه با بچه های هنرمند به من هم سفارش کار دادند. ایشان از همه بچههای هنرمند پرسید که به من هم کار سفارش بدهند یا نه، همه تأیید کردند که میتواند کار کند. این مجسمه را هم در همان دوران ساختم.»
پس با این حساب، داستان این تندیس سادهتر از پیشبینی ما بوده و البته داستانِ زندگی استاد یوزباشی، پیچیدهتر از آنچه فکرش را میکردیم. از استاد میپرسم چه چیزی ایشان را به سمت مجسمهسازی کشانده، پای علاقه چقدر در این انتخاب وسط بوده؟ و جواب میشنوم: «من اصلاً علاقه نداشتم! به هیچ وجه دنبال این مسائل نبودم. وقتی به حوزه آمدم هر کاری به من میگفتند انجام میدادم. خیلی کارها انجام دادیم. دکور سینما، تئاتر و… یعنی کاری نبود که انجام ندهیم. آمدن من به تجسمی براساس اتفاقی بود که از کتابخانه ما را بیرون انداختند! آقای عالی به من گفتند بیا در بخش تجسمی مشغول باش، با هم رفیق بودیم، من هم رفتم. خیر بود که آمدیم. من بین خودم و خدا تعهد دارم هر کاری که به من محول میشود را انجام میدهم، با هر قوت و ضعفی هم که باشد انجامش میدهم. بالاخره همه که میکل آنژ نمیشوند!»
هنر برای چیزهایی فراتر از هنر
نمیدانم اثر فاصله نسلی است یا چیزی دیگر که هضم حرفهای استاد برایمان آسان نیست! آقای یوزباشی متولد ۱۳۳۵ است، در ۲۲سالگیاش انقلاب را دیده و به قول خودش مسلمانِ پس از امام است، در همان روزهای نخست جنگ میرود جبهه و در عملیات طریقالقدس جانباز میشود و نشانهای از جنگ را در چشم راستش برای همیشه نگه میدارد، بعد از جانبازی از طریق یکی از دوستانش با حوزه هنری آشنا میشود، میآید و اینجا به معنای کلمه «همهکار» میکند، همه کاری که از او میخواهند و انتظار دارند. این تکلیفگراییِ محض و عجیب در نهایت به تولد یکی از اساتید مجسمهسازی کشور ختم میشود، استادی که هیچ تعصبی به زمینهی فعالیت هنریاش ندارد و معلوم است هنر را برای چیز مهمتری میخواهد، چنانکه خودش میگوید: «امام یک مانیفستی درباره هنر دارد که هنر چه چیزهایی است، آن بهاصطلاح تابلوی ما بود.» این حجم از تعهد و عشق به امام خمینی، این حجم از ندیدنِ خود در برابرِ آرمانهای بزرگ، شگفتانگیز نیست؟
بر میگردیم به ماجرای تندیس مشهور هفته هنر انقلاب. استاد میگوید اسم این تندیس «انتظار» است و شمایل یک انسان منتظر را به تصویر میکشد؛ انسانی که رو به آینده دارد و قلبش در مسیر انتظار مثل شعله شمعی، شعلهور است. اما این مجسمه چطور متولد شد؟ «از وقتی به دنیا آمدم خانه ما در محله دولت آباد بود، نزدیک شهر ری. من با اتوبوس از دولتآباد میرفتم راهآهن و از آنجا میآمدم حوزه. این مسیر هر روزم بود و مدت زیادی در اتوبوس بودم. معمولاً در مسیر رفتوآمد با تکههای کوچک خمیر، طرح میزدم. این مجسمه را هم داخل اتوبوس مجسمه طراحی کردم و بعد به دوستانم نشان دادم. وقتی پسندیدند اندکی اصلاحش کردم و خود مجسمه را ساختم. دوستان نقل می کنند که این مجسمه سالها در انبار حوزه مانده بود تا زمانی که آقای فاضل نظری به عنوان معاون هنری حوزه منصوب شدند و برای انتخاب تندیس چهره سال هنر انقلاب به آرشیو کارهای حجمی آمدند و این کار را انتخاب کردند.»
از استاد میپرسم به نظر شما این تندیس چقدر میتواند نشانه هنرمند انقلابی باشد، آیا اساساً میتوانیم تندیس «انتظار» را نماد هنرمند انقلاب بدانیم؟ و پاسخ می دهد: «من به اینها فکر نکردم، زمانی هم که این کار را کردم اصلاً نمیدانستم این کار یک زمانی میخواهد تندیس شود یا موضوعیت پیدا بکند. اسم کار انتظار است و فردی را نشان میدهد که نگاهش به دوردست است و شمعی روشن در قلبش دارد، میسوزد و انتظار میکشد.» تلاشهایمان برای بیشتر شنیدن از استاد درباره مضمون این اثر هنری، بیفایده است. استاد ترجیح میدهند فهم و تحلیلِ این تندیس را به کسانی بسپارند که با آن مواجه میشوند. آقای یوزباشی از توضیح و تفسیر اثر هنریشان امتناع میکنند، درست همانطور که از یک استادِ هنرمند انتظار داریم. وقتی درباره حس استاد نسبت به تندیس «انتظار» پس از بهشهرترسیدن این اثر میپرسم هم، پاسخی مطابق انتظار دریافت میکنم، پاسخی درست شبیه آنچه از یک هنرمند متواضعِ انقلابی برمیآید: «اصلاً هیچ! یعنی ای کاش نمیشد! این زحمت باید جای دیگری دیده شود. اینها و این طور دیدهشدنها انسان را به بیراهه میبرد. نمیخواستم اینطور بشود ولی شد دیگر!»
موقعیت شهید آوینی، موقعیت هنر انقلاب
گفتگویمان با استاد علیاصغر یوزباشی رو به پایان است. بیشتر از گفتههای استاد انگار پاسخِ سوالاتِ ما در نگفتههای ایشان بود، در سکوتها و جملات کوتاه و کنارهگرفتنها. آخرین جملات استاد اما صریح است و از جنس توصیه به مدیران جوان حوزه هنری: «درباره مسیری که حوزه در این سالها طی کرده بحثهای زیادی وجود دارد. همین آقای پرویز شیخطادی که الان کارگردان است، اینجا در حوزه هنری راننده بود. یا آقای مجیدی بازیگر تئاتر بود. خیلیهای دیگر هم آمدند اینجا و استعدادشان کشف شد. شما باید آدمها را رها کنید که نهفته های درونشان بروز پیدا بکند و استعدادشان شکوفا بشود. بخواهید آنها را مهار کنید و بگویید این کارها را باید بکنید، باید موقع ورود کارت بزنید و… این اتفاق نمی افتد. من از روزی که در کتابخانه حوزه مشغول شدم تا الان کارت نزدم، چون باورم این نبود.»
گفتگویمان با استاد یوزباشی به آخر میرسد و موقعیت شهیدآوینیِ حوزه را ترک میکنیم و مطمئنیم باز هم برای دیدنِ آدمحسابیها، هنرمندانِ استخوانخردکرده و پیشگامان «هنر انقلاب» باید سراغ این موقعیت بیاییم. موقعیت شهید آوینی، موقعیتِ همه آنهایی است که چه تندیسِ ساخته استاد یوزباشی را به خانه بردهباشند و چه نه، برای «هنر انقلاب» دل میسوزانند و به «هنر انقلاب» فکر میکنند.