برای دوره کوتاهی به عنوان مربی نقاشی در کالج «الجعفریه» در «صور» کار کردم. سپس فرصت سفر به کویت برای کار در «طلیعه الکویته» که توسط حزب «پیشرفت» کویت منتشر می شد، برایم پیش آمد. آن زمان بود که شخصیت «حنظله» متولد شد. من حنظله را به خوانندگان این گونه معرفی نمودم: «من حنظله، از اردوگاه العین الهوا هستم. من کلمه (شعار) افتخار خود «من هم چنان وفادار به نهضت باقی می مانم.» را به معرض نمایش می گذارم...»
این وعده ای بود که خودم ساخته بودم. حنظله، جوان پابرهنه، نماد دوران کودکی خودم بود. او در سنینی بود که من مجبور شدم فلسطین را ترک کنم و امروز از نظر احساسی، هنوز آن سن را دارم. اگرچه همه حوادث، در سی وپنج سال پیش اتفاق افتاده است، اما جزئیات آن مرحله از زندگی ام هنوز به طور کامل در ذهنم حاضرند. احساس می کنم که می توانم هر شاخ و برگ، هر سنگ، هر خانه و هر درختی را که در زمان کودکی در فلسطین پشت سر گذاشتم، به یاد بیاورم و احساس کنم.
شخصیت حنظله یک نوع از شمایلی بود که روح مرا از سقوط، محافظت می کرد؛ در زمان هایی که احساس تنبلی می کردم و یا وظیفه ام را نادیده می گرفتم. آن بچه، مثل صدای ریزش آب تازه در پیشانی من بود که مرا متوجه می کرد و از خطا و خسران نگهداری می کرد. او فلش قطب نمایی بود که مدام به سمت «فلسطین» اشاره می کرد؛ نه تنها فلسطین در ابعاد جغرافیایی، که در مفهوم انسانی اش. نماد یک نهضت تنها؛ چه در مصر واقع شده باشد، چه در ویتنام و یا آفریقای جنوبی.
من از اردوگاه العین الهلوا هستم؛ یک اردوگاه مانند اردوگاه های دیگر. مردم اردوگاه ها، مردم سرزمین فلسطین هستند. آن ها نه تاجرند و نه زمیندار، آن ها فقط کشاورزند. زمانی که آن ها زمینشان را از دست دادند، همانا جان خود را از دست دادند. بورژواها هرگز مجبور به زندگی در اردوگاه ها نیستند؛ (محل زندگی) کسانی که در معرض گرسنگی، انواع خفت ها و انواع شکل های ظلم و ستم هستند. تمام اقوام ما در اردوگاه هایمان فوت شدند. آن ها فلسطینی-هایی هستند که در ذهن من باقی می مانند؛ حتی زمانی که کارم مرا از اردوگاه دور کند.
من در حال کار در کویت بودم که «السفیر» در بیروت، انتشارش را آغاز کرد. «طلال سلمان» (سردبیر)، مرا خواست و از من درخواست کرد که به لبنان برگردم تا در روزنامه مشغول به کار شوم. با خودم فکر کردم که می توانم در این حرکتم تا حدودی رستگاری بیابم. به هرحال، زمانی که من بازگشتم، از آن چه دیدم، رنج بردم. احساس می کردم که الهلوا پیش از انقلاب، بیش تر انقلابی بود، چشم انداز سیاسی روشنی داشت، دشمنان را از دوستانش تمیز می داد. الهلوا هدف مشخصی داشت؛ «فلسطین؛ بازگشت کامل سرزمین فلسطین».
وقتی که برگشتم، اردوگاه، جنگلی مسلح، اما بدون شفافیت سیاسی بود. اردوگاه به قبایلی تقسیم شده بود. رژیم های عربی گوناگون به آن تاخته بودند و دلارهای نفت، بسیاری از جوانان آن را خراب کرده بودند. اردوگاه، رحِمی بود که مبارزان راستین آزادی تولید می نمود، اما بیرونی ها تلاش می کردند تا این روند را متوقف کنند. بسیاری از مردم به این خاطر سرزنش می شدند. گرچه کسی نمی تواند خطی میان خیانت و غفلت رسم کند، اما هیچ کس معاف از گناه نیست.
رژیمهای عرب، مرتکب جرمهایی علیه ما و علیه انقلاب فلسطینیان شدهاند. این شرایط، بسیاری از آن چه را که در طول تهاجم اسرائیل به لبنان رخ داد، توضیح می دهد. من در سعیده بودم؛ هنگامی که تهاجم ۱۹۸۲ آغاز شد. فلسطینی ها در اردوگاه ها احساس کردند که کسی را ندارند تا آن ها را رهبری کند. اسرائیل در تلاش برای این که ما فراموش کنیم که چیزی به نام فلسطین وجود دارد، با تمام توان نظامی اش به ما یورش آورد. اسرائیلیها می دانستند که وضعیت کلی به نفع آنها است. آنها چیزی برای ترسیدن از جهان عرب، قدرت های بین المللی و یا انقلاب فلسطین نداشتند. رژیمهای عرب، بعد از «کمپ دیوید»، خود را به طور مؤثری خنثی نموده بودند. در گذشته، انقلاب فلسطین جنگی سراسر آزادی پیش بینی مینمود. به هرحال، تمامی رهبران نظامی ما در ۱۹۸۲، حمله را پیش بینی کرده بودند.
اگرچه من مرد نظامی نیستم و در زندگیام هرگز از اسلحه استفاده نکردهام، اما اعتقاد دارم که تحمیل خسارات بیشتر به نیروهای مهاجم اسرائیلی امکانپذیر بود. به همین دلیل است که احساس میشود رژیمهای عرب و دیگر احزاب، بخشی از یک توطئه برای پاکسازی جنوب لبنان بودند، برای نابود کردن قدرت نظامی فلسطینی و برای تحمیل راه حل «صلح آمیز». این، همان «هویج» بود که ما را دنباله روی راه حل آمریکایی نمود. من معتقدم که ما میتوانستیم خرابیهای جدیای را به نیروی نظامی اسرائیل تحمیل کنیم، اما اردوگاهها رهبری نداشتند. مردم اردوگاهها چه گونه میتوانستند با ماشین نظامی اسرائیل و بمباران هرروزه از زمین، هوا و دریا مقابله کنند؟
علاوه بر این وضعیت، در اردوگاهها، خانههایی ضعیف از حلبی و گل ساخته شده بود. نیروهای اسرائیلی آنان را مانند میدان فوتبال، پهن کردند. با این حال، حتی در حالی که نیروهای اسرائیلی تهاجم خود را تا حد بیروت و لبه کوه «صوفر» ادامه دادند، مقاومت در داخل اردوگاه به خود اجازه خفیف شدن نداد، این را هم پرسنل نظامی اسرائیل و هم من، شخصاً، میتوانیم شهادت بدهیم.
من و خانوادهام همراه با تمام مردم سعیده به عنوان زندانی گرفته شدیم و چهار یا پنج روز را در ساحل سپری کردیم. پس از اشغال، نگرانی اول من رسیدن به اردوگاه برای دانستن وضعیت مقاومت و رهبران آن بود. پسرم را با خود برده بودم. او در آن زمان پانزده ساله بود. ما در روز سفر میکردیم. اجساد قربانیان هنوز در خیابانها بود. لاشه سوخته تانک اسرائیلی هنوز در ورودی اردوگاه باقی مانده بود، اسرائیلی ها هنور آن را نبرده بودند. با پیگیریهای وضعیت مقاومت، فهمیدم که گروهی از جوانان تشکیل شده که بیش از چهل یا پنجاه نفر نمی شوند. ارتش اسرائیل اردوگاه را سوزانده بود؛ در حالی که هنوز زنان و کودکان در داخل سرپناه خود بودند. موشک اسرائیلی در میان اردوگاه، نفوذ عمیقی کرده بود و جان صدها تن از کودکان را در اردوگاه سعیده گرفته بود. مردان جوان در گروه مقاومت به طور خودجوش با یک دیگر سوگند خورده بودند که تا پیش از هرگونه تسلیم، کشته شوند و در واقع، اسرائیلیها هرگز یکی از آنها را اسیر نگرفتند. نیروهای اسرائیلی در روز روشن حمله میکنند، مقاومت در شب، ضربه خواهد زد؛ این همان چیزی است که در العین الهلوا اتفاق افتاد؛ آن چه که من، خودم دید. اما من میدانم که اشکال دیگری از مقاومت در اردوگاههای «صور، البرج، الشمل، البعث و الرشیدی» نیز وجود دارد.
مردم در خیابانها و پناهگاهها خدا را دعا می کنند تا خداوند رژیمها و رهبرانشان را لعنت کند. هیچ کدام از آنها تبرئه نیستند.آنها احساس کردهاند که هیچ کس جز خدا به آنها برای تحمل سرنوشتشان کمک نخواهد کرد. مردم جنوب لبنان؛ از جمله تودههای فلسطینی بی بضاعت ما، مردمی هستند که جنگیدند و سلاح به دست گرفتند. در تعهد به آن مردم بزرگ که به ما بیش از هر گروه دیگری [نیرو] بخشیدند و تخریب خانه های خود را تحمل نمودند، من باید در این جا ثبت کنم که مبارزان مقاومت جنبش ملی لبنان به روح مقاومت در حد افسانه ای، جسم بخشیده اند. در نظر من، رسانه های عرب، انصاف و عدالت را درباره آنها رعایت نکردند. همان طور که خانواده های پراکنده در میان آوار در العین الهلوا بودند، اسرائیلیها تمام مردان جوان را جمع کردند (به عنوان مثال، من خودم چهار یا پنج بار تحت فرآیند غربالگری قرار گرفتم). اسرائیلیها تعداد زیادی از آنها را دستگیر کردند و به اردوگاه زندان «انصار» انتقال دادند. این زمانی است که زنان شروع به ایفای نقشی فعال کردند. من فکر میکنم این برای هر هنرمندی غیر ممکن باشد که آن شرایط را منتقل کند. بلافاصله، در حالی که اجساد هنوز در خیابانها ریخته شده بودند، زنان به خانههای خود بازگشتند و در کنار کودکان خود به منظور تهیه سرپناهی برای کودکانشان، به بازسازی خانههای خود پرداختند؛ با هر چیزی که از چوب و سنگ مییافتند. آنها مانند مورچههایی برای بازسازی پناهگاه خود که ویران شده بود، کار میکردند.
یکی از دلایلی که اسرائیلیها و مقامات لبنان در اردوگاهها ضربه خوردند، به خاطر این بود که به راستی اردوگاهها زمین پرورش دهنده انقلاب است. زمانی که مردان در زندان اردوگاهها بازداشت شده اند و یا از گشتهای اسرائیل پنهان میشوند، زنان و کودکان، العین الهلوا را بازسازی می کنند. من خودم دیدم که چگونه سربازان اسرائیلی از کودکان، هراس داشتند. کودک ده یا یازده ساله صلاحیت آموزش دیدن برای حمل و استفاده از آر پی جی را داشت. وضعیت به اندازه کافی ساده بود. تانکهای اسرائیل در برابر آنها بود و سلاح در دست آنها. اسرائیلیها از این که وارد اردوگاه شوند، ترس داشتند و اگر وارد می شدند، تنها در روشنایی روز وارد می شدند.
وقتی که من یک سال پیش لبنان را ترک کردم، العین الهلوا ترمیم شده بود. دیوارهایی که ویران شده بودند، بازسازی شده بودند و یک بار دیگر حامل شعارهای «زنده باد انقلاب فلسطین» و «شکوه برای شهدا» بود. این شاهکار زیر نظر فرد خاصی به وجود نیامده بود، این خود به خود رخ داده بود، در یک نوع هم آهنگی دسته جمعی. این باید غرور و حس کرامت مردم باشد که آنها را مجبور به ایستادگی میکند. در غیر این صورت، در آن چنان شرایطی، ناامیدی، بسیاری را به ترجیح دادن مرگ سوق میدهد. اسرائیلیها ما را به این حالت روانی درآوردند؛ حالتی که ما باید بر ترسمان غلبه میکردیم. دیگر خط تقسیم کننده زندگی و مرگ، محو شده بود .
دختر جوانتر ما، «جودی»، در طول یک بمباران تصادفی اردوگاه گروه «سعد حداد»، آسیب دید. این اتفاق در سال ۱۹۸۱ رخ داد؛ یک سال پیش از تهاجم اسرائیل. با صدای جیغهای او، من از خواب بیدار شدم. من فریادزنان او را به بیمارستانی (که او را عمل کرد) بردم، او هنوز به خاطر زخمهایش تحت درمان است. این تراژدی پیش از آن فاجعه که دیگران را مصیبت زده کرد، کم رنگ شد. خانوادههایی وجود داشتند که پنج یا شش نفر از کودکانشان را از دست دادهبودند، خانهها از زندگی تهی شده بودند.
من همواره به علت ناتوانی خودم در حمایت از مردم، رنجیده بودم. چه گونه نقاشیهایم از آنها دفاع میکردند؟ من آرزو داشتم که بتوانم زندگی حتی یک کودک را نجات دهم.
تهاجم اسرائیل چنان وحشیانه بود که بسیاری، آن را از حواس خود بیرون گذاشتند [فراموش کردند]. یک روز، در راه منزل، مردی را دیدم که برهنه در اطراف قدم میزد. مردم مبهوت به او نگاه میکردند. به همسرم «ویدا» هشدار دادم و از او درخواست کردم که برود و برایم یک پیراهن و شلوار بیاورد. آن مرد بزرگ تر از من بود؛ بنابراین رفتم و یکی از تی شرتهای بزرگ تر خودم و یک شلوار از یکی از همسایهها را آوردم و به او پوشاندم.
من چند سؤال از او پرسیدم، اما او ساکت باقی ماند. پس از کمی پرس وجو، فهمیدم که از سعیده است. پس از چند روز بمباران بی امان، مجبور شده بود که خانهاش به خاطر پیدا کردن مقداری نان یا هر نوع غذا برای فرزندانش، ترک کند. او امیدوار بود که بتواند مغازه بازی پیدا کند؛ زیرا بسیاری از خیابانهای قدیمی سعیده پوشانده شده بود و افراد میتوانستند در امنیتی نسبی در آن جا راه بروند. تلاش او بیهوده بودن را اثبات کرده بود. هیچ فروشگاه بازی وجود نداشت. وقتی او به خانه برگردد، متوجه میشود که خانهاش نابود شده است و همسر و هفت یا هشت بچهاش را کشته است.
وقتی اسرائیلیها ما را به ساحل بردند، ما از مقابل آن خانه گذر کردیم. من متوجه نشانههای کوچک نوشته شده بر روی زغال چوب شدم: «مراقبت کنید! در این جا خانواده قرار گرفته است.»
آن مرد خودش آن نوشته را نوشته بود؛ چراکه هنوز اجساد، زیر آوار دفن شده بودند.