به گزارش روابط عمومی مرکز تجسمی حوزه هنری، متن پیش رو روایتی است از دیدار محمدرضا وحیدزاده، پژوهشگر فرهنگ و هنر با استاد حبیب الله صادقی که در ادامه می خوانید؛
اولین باری که استاد صادقی را دیدم، جلوی دفتر آموزش دانشکدۀ هنر دانشگاه شاهد بود. گفته بودند برای مصاحبۀ دکتری، از اول صبح آنجا باشیم. اسم من طبق معمول آخر فهرست بود و چندساعت معطلی به همراه اضطراب مصاحبه، حسابی کلافهام کرده بود. در حال قدم زدن جلوی دفتر بودم که مردی قدبلند و باجذبه از جلویم رد شد. با چشم دنبالش کردم و ناگهان خونی در رگانم به جریان درآمد. استاد حبیبالله صادقی بود؛ همو که سالها نقاشیهایش را در کتابها و صفحات مجازی جستجو کرده بودم و دربارۀ آثارش خوانده بودم و نوشته بودم و گاه برای دیدن نسخۀ اصلی کارهایش به نمایشگاهی، گنجینۀ حوزۀ هنری یا موزۀ شهدا رفته بودم. بارها در سکر تماشای تابلوی «رقصی اینچنین» غرق شده بودم. بارها خود را محو نقاشی «غیر قمر هیچ مگو» یافته بودم. بارها با دیدن «وه چه بیرنگ…» در سرم دمام زده بودند. بارها با «شهید» در هوای جانم بوی اسفند و صدای صلوات پیچیده بود…
حالا خالق همۀ آنها با قامتی رشید و سیمایی گیرا، مقابلم ایستاده بود. حس لحظهای را داشتم که نخستین بار مرحوم قیصر امینپور را دیدم. آن روز احساس کرده بودم چهرۀ مثالی شاعر در تاریخ شعر فارسی روبرویم ایستاده است. چشم و گوشم میخواست لاجرعه هرآنچه را میشد سر بکشد. اکنون هم از دیدن صادقی همان هیجان و دلهره به سراغم آمده بود. چهرۀ مثالی نقاش در تاریخ هنر ایران در برابرم بود. کتابم را بهانه کردم که پیش بروم و کلامی با او صبحت کنم. اگر بهانۀ کتابم نبود هم اهمیتی نداشت؛ بهانۀ دیگری میجستم. اصلاً دربارۀ آب و هوا حرف میزدم!
پیش رفتم و بعد از سلام و احترام خودم را معرفی کردم: وحیدزادهام، مؤلف کتاب «سبکشناسی هنر انقلاب اسلامی»؛ دیدهاید استاد؟! نگاه سردی به صورتم انداخت و به تلخی پاسخ داد: بله دیدهام. بعد هم روی برگرداند و مشغول کار دیگری شد. دست و پایم را گم کردم. درهمشکسته بازگشتم و به گوشهای خزیدم. دلیل چنین برخورد سردی چه بود؟ واقعا مرا به جا آورد؟ در سرم بیامان فکر و خیال میپختم. نمیدانم چقدر گذشت که استاد از دفتر آموزش بیرون آمد. از جا برخاستم. خوش نداشتم این پایان ماجرای دیدارم با کسی چون او باشد. از سویی برای باز کردن دوبارۀ سر صحبت، دل در دلم نبود و از سوی دیگر، دل قدم پیش گذاشتن هم نداشتم.
قبل از آنکه تصمیمی بگیرم، او خود به طرفم آمد و بیمقدمه گفت: آن کتاب اشکالاتی دارد. با شتاب پاسخ دادم: بله استاد، کار اولم بود و در آن دستتنها بودم. قطعاً بینقص نیست. انشاءالله در کارهای بعدی از کمک شما بیشتر بهره میگیرم. با همان قبض، نگاهم کرد و از ارجاع به منبعی گفت که نویسندهاش را موثق نمیدانست. گمان میکرد عمدی در کار بوده و آن نقل را از سر بیمهری پنداشته بود. دلیل ارجاع را توضیح دادم. در پاسخ از زخمهایی گفت که این سالها به اسم کار علمی بر پیکر هنر انقلاب نشسته و از غرضورزیها. از خود هنر انقلاب گفت و از آرمانهای خویش و همنسلانش. تا به خودم بیایم، دیدم با استاد نشستهایم گوشهای و غرق در گفتگوییم. تشنه بودم و او چشمهسار. میپرسیدم و او شرح میداد. از روزهای داغ انقلاب گفت و دانشکدۀ هنرهای زیبا. از هانیبال الخاص. از دکتر شریعتی. از امام(ره). از یاران سفرکردهاش. از خاطرۀ فرزندی که پیش از تولد، به دست منافقان و به جرم کاریکاتوری که او در روزنامۀ کیهان کشیده بود، با پرتاب یک نارنجک دستساز کشته شده بود. همۀ وجودش شور بود. هر روایت از اعماق جانش میجوشید و سربرمیآورد.
گرم صحبت بودیم که دانشجویی پیش آمد و گفت: استاد! کلاس شروع شده، تشریف نمیآورید؟ نگاهی به ساعت انداختم. قریب یک ساعت بود که گفتگو میکردیم. با عجله آخرین سؤالهایم را پرسیدم. با حوصله پاسخ داد. شاید این واپسین دیدارمان بود. شاید در مصاحبه پذیرفته نمیشدم و دیگر فرصت همصحبتی با او را نمییافتم. با اصرار دانشجو برخاست و مرا گرم در آغوش فشرد؛ آغوشی پدرانه که سالها از آن محروم بودم.
نتایج مصاحبهها آمد و در دانشگاه شاهد پذیرفته شدم. در روزهای دانشجویی مجال دیدار با استاد را کمتر مییافتم. بیشتر سر کلاسهای رشتۀ نقاشی بود. روبروی بوم میایستاد و دانشجویان دورش حلقه میزدند. میکوشید همۀ تجربه و دانشش را به جوانانی که مشتاق آموختناند، هبه کند؛ بیامساک، بیچشمداشت، دلسوزانه. بچهها هم قدر این دلسوزی را میدانستند و دوستش داشتند.
موعد انتخاب موضوع برای رساله و تعیین راهنما شده بود. هریک از همدورهایها در تکاپوی یافتن و پختن ایدهای و همراهی با استاد مرتبطی بود. من اما انتخاب استاد راهنما را فرصتی برای مصاحبت بیشتر با او میدانستم. نه ارتباط با موضوع برایم اهمیتی داشت و نه امکان پژوهشی و نه حتی فراغتی که میدانستم برای چنین کاری نخواهد داشت. هیچکدام از اینها مهم نبود. تنها به دنبال مهلتی بودم که چند کلامی بیشتر با او همسخن شوم؛ ولو به بهانۀ تعیین موضوع و تصویب تکبرگ و طرح پروپوزال در شورای گروه؛ و همین هم شد. با گشادهرویی پیشنهادم را پذیرفت و پای عنوان رسالهام را امضا کرد.
گاه و بیگاه به کلاسهای نقاشی و کارگاههای هنریاش میرفتم و مجالی مییافتم برای شنیدن. از هر دری سخنی بود، الاّ رساله. دو سال آخر را سخت درگیر کار روی یک پروژۀ بزرگ بود. از سر دغدغۀ شخصی و بدون حمایت و پشتیبانی جایی، بیست بوم پنج در پنج تهیه کرده بود و بیشتر وقتش را مشغول آن بود. شهادت حاجقاسم گرفتارش کرده بود. نتوانسته بود خود را از مهابت این حادثه برهاند. میخواست برای سردار کاری بکند. همۀ داشتهاش، یعنی توان هنریاش را به میدان آورده بود و تصمیم داشت بزرگترین نقاشی عمرش را پیشکش به محضر او کند.
زیرزمین موزۀ دفاع مقدس شده بود محل کارش. هرگوشهای قوطی رنگ و پالت نقاشی و تیوپهای نصفه و قلمموهای ریز و درشتی ریخته بود. روزنامهها و نشریات مختلف در اطراف پراکنده بود و کتابهایی دربارۀ تاریخ و جنگ سوریه و حاجقاسم سلیمانی، این سو و آن سو به چشم میخورد. به سختی میشد در محوطۀ کارگاه حرکت کرد. هر لحظه بیم آن میرفت پای آدم روی ظرف رنگی برود یا گوشۀ لباسش به چیزی بگیرد و یا روغنی شود. جالبتر از همه رخت و لباس خود استاد بود. طوری با رنگ کار میکرد که نقاشهای ساختمانی هم اینگونه رنگی نمیشدند. استاد عبدالحمید قدیریان دربارهاش میگفت: هیچکس مثل حبیب موقع کار خودش را غرق رنگ نمیکند.
هر بار که به دیدنش میرفتم، چاییاش آماده بود. میرفتم داخل آشپزخانه، دو تا لیوان رنگیشده را پرمیکردم و بازمیگشتم به کارگاه. گاهی روی صندلی و گاهی هم که روی صندلیها وسیله بود، گوشهای مییافتم و دقایقی را به چای خورن و گپ زدن میگذراندیم. در این روزهای آخر همۀ همتش را گذاشته بود تا کار در تاریخ مقرر، به اتمام برسد. با شوق کودکانهای میگفت میخواهم اگر بشود، این اثر را در محضر آقاجانم رونمایی کنم. هر بار که نام امام(ره) و آقا را میبرد، برقی در چشمانش میدرخشید و از سر مهر قربانصدقهشان میرفت. کار سنگینی بود و این اواخر کمی کند پیش میرفت.
خیلیها برای دیدن آخرین اثرش به کارگاهش آمدند. از مسئولان لشگری و کشوری تا همکاران و شاگردانش. حتی به خاطر دارم روزی یکی از علاقهمندانش با دو تا از فرزندانش آمده بود تا طعم دیدن استادی در میانۀ کار و کارگاه را به بچههایش بچشاند. استاد با حوصله همۀ نقاشیهای آن دو کودک را دید و دربارۀ بعضیهایشان نظر داد و چند توصیۀ معلمانه کرد. دست آخر هم با چندتا عکس یادگاری، یکی از بهترین خاطرات زندگی آن دو را برایشان رقم زد. یک بار هم مهمانهایی از جایی که نمیدانم کجا بود داشت که به خاطر حضورشان، چند محافظ نسبتاً جدی اجازۀ حتی نزدیک شدن به کارگاه را هم به من ندادند. هیچکدامِ اینها اما از شوقش برای بردن کار به محضر آقا نمیکاست. به چندین و چند نفر که میشناخت گفته بود. بعضیها وعدههایی هم داده بودند و امیدهایی در دلش زنده شده بود. پیوسته کار میکرد و بهرغم سرعت کمش، میکوشید «تجلی سیمرغ» را برای موعدی که منتظرش بود به اتمام برساند. چند بار هم گفت که دیگر تمام شده. اما وسواس کاملتر کردن اثری که خودش میدانست آخرین کارش خواهد بود، دوباره به کارگاه بازش میگرداند. بازمیگشت و قلم به دست میگرفت و میان قوطیها و تیوبها و مجلهها و عکسها و کهنهپارچهها و قلمموها، باز مشغول گوشهای از تابلو میشد.
در این مدت دو سه تا گروه رسانهای مرا واسطه کردند که مستندی از زندگی استاد بسازند. به نظرم اتفاق خوبی هم بود. تا کنون هیچ کار درخور و مناسبی دربارۀ آثار و زندگی هنری استاد صورت نگرفته بود. او ولی تن نمیداد. آنها را به حضور میخواند و گرم و صمیمی به سؤالاتشان جواب میداد، اما از مقابل دوربینشان میگریخت. مثل ماهی از دستشان میلغزید. یک سینه سخن داشت، اما دلش به ضبط کردنشان رضا نمیداد. سینهاش برای حرفهای ناگفته لمبر میزد. با همان آشفتگی و بیسامانی، بسیاری از سوابق کارهایش را هم دم دست داشت. گاهی نیز بیرونشان میآورد: اولین اتودهایی که در دهۀ شصت برای روزنامهها زده بود. طرح اولیۀ برخی از کارهایش. نسخههای اصلی و پیش از چاپ کاریکاتورها و تصویرسازیهایش. همه را داشت و به راحتی نشان میداد. اما به دست دوربین نمیسپردشان. گروه اول بعد مدتی کلافه شد و کار را رها کرد. گروه دوم حوصلۀ بیشتری داشت. از هر فرصت و ترفندی برای نشاندن او در مقابل قاب دوربین بهره برد. استاد ولی با همۀ صدق و صفایش، رندتر از اینها بود. هربار از معرکه به بهانهای میگریخت. حتی بعدتر دلش به یک کار پژوهشی و ثبت خاطرات شفاهیاش هم رضا نداد. پادرمیانی استاد محمدعلی رجبی هم کارگر نشد. به ظاهر میپذیرفت، در عمل ولی کاری از پیش نمیرفت.
دلم میخواست گفتگو دربارۀ راهی که پیموده را جایی ثبت کنم. میخواستم با او دربارۀ شیوۀ هنریاش حرف بزنم؛ دربارۀ آنچه از لطافت و ظرافت نگارههای استادش فرشچیان در نقاشیهایش جلوه داشت و آن ستیهندگی و صلابتی که از نقشهای معلمش هانیبال الخاص در کارهایش دیده میشد؛ از آن مهر و قهری که توأمان در هم میپیچید و با اولیا و اشقیای بومهاش پردهخوانی میکرد. میخواستم از راز نقب زدنش به آسمان بپرسم و نحوۀ به جلوه درآوردن باطن پدیدهها در آثارش. بپرسم چگونه با چند خط ساده و چند ضربۀ لبۀ کاردک، شقاوت تاریخ را، از قابیل تا دواعش صهیونیست برملا میکند و همزمان با چند تا لکۀ رنگ و چند تاش کوچک قلممو، معصومت و قداست همۀ اعصار را، از هابیل تا شهدای دستبسته و درخودپیچیدۀ غواص، به جلوه درمیآورد؟ آن نوای شورانگیز و سکرآوری که از ضرباهنگ حرکاتِ مردانِ در سماع آثارش برمیخواست، از کجا میآمد؟ منشأ آن نسیم معطری که از ژرفای آبی مواج رنگهای گرمش میوزید و روح هر بینندهای را به اهتزار درمیآورد چه بود؟ او ولی تن نمیداد…
این اواخر دغدغۀ دانشگاه را هم داشت. اضطراب کارهای نیمهتمام و پیگیری امور عقبمانده، خستهاش کرده بود. بهوضوح میشد ملال و مرارت این سختکوشیها را در چهرهاش دید. به نظرم میرسید از مشقت این روزهای آخر فرسوده بود. خستگی عجیبی در گفتار و رفتارش نمایان بود. گویی آنهمه پرکاری و بیتابی از پا درش آورده بود. دیگر آن صادقی بانشاط و پرحرارت همیشگی نبود. موضوع را با دکتر قاضیزاده، معاون دانشکده و دکتر حسینی، مدیر جدید گروه نقاشی درمیان گذاشتم. آنها هم متوجه اوضاع شده بودند و نگران بودند.
آخرین باری که دیدمش، بسیار تکیده بود. گفت منتظر خبر اجازه برای رونماییام. از حرفش دلم به شور افتاد. نکند امید بیهوده بسته بود. موضوع را پیگیری کردم و متوجه شدم وعدههایی که دادهاند، همگی بیحساب بوده. کسی کاری از پیش نبرده بود. ماجرا را با برادرم سیدامیر جاوید و مهدی دادمان، رئیس حوزۀ هنری و پسر دوست قدیمیاش، مهندس دادمان که بسیار دوستش میداشت، در میان گذاشتم و با همت آنها موضوع را پیگیری کردیم. نامهای نوشتهایم و از مسیری که باید، مسئله را پیش بردیم. در شُرف به نتیجه رسیدن کار بودیم که یک روز صبح، سیدامیر جاوید زنگ زد. با امید شنیدن خبری خوش، بیمعطلی جواب دادم. لحن و صدای سید اما طنین دیگری داشت. به خوشخبرها نمیمانست. ای وای من! انا لله و انا الیه راجعون. استاد بار سفر بسته بود!